زبان وادبیات فارسی

بررسی کتب زبان و ادبیات فارسی در دوره متوسطه و پیش دانشگاهی و طرح و بررسی دروس کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی

زبان وادبیات فارسی

بررسی کتب زبان و ادبیات فارسی در دوره متوسطه و پیش دانشگاهی و طرح و بررسی دروس کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی

بزرگداشت حکیم عمر خیام نیشابوری



با سلام مجدد
روز بزرگداشت حکیم عمر خیام نیشابوری را به همه عزیزان تبریک می گویم

khayyam

این هم چندلینک زیبا برای اشعار  و زندگی خیام

http://iranmehr.netfirms.com/montakhab/khayam.htm

بزرگداشت فردوسی

سلام به همه ی عزیزان
روز ۲۵ اردیبهشت بزرگداشت حکیم فردوسی توسی است به همین مناسبت شما را به تور مسافرتی البته از نوع تصویری آن از توس دعوت می کنم :
minyator







 


نهج البلاغه وترجمه

سلام

در کلاس ادبیات پیش دانشگاهی به فصل ترجمه رسیدم از دانش آموزان خواستم هر کدامشان از جملات قصار  نهج البلاغه یک جمله بیاورند ونتیجه جملات زیبا ی زیر بود:

ارزش مرد به اندازه ی همت اوست وصدق او به مقدار جوانمردی اش و دلیری او به میزان ننگی  که از بدنامی دارد وپارسایی او به مقدار غیرتی که دارد

با درد خود بساز  چندان که  با تو بسازد .


توانگری بسیار بزرگ آرزو نداشتن است به آنچه در دست مردم است .


برای هر کس در دارائیش  دو شریک است  : یکی ارث برنده  و دیگری پیشامدها .


چه بسیار است پند آموز و چه اندک است پند اندوز .


دوستان تو سه تنند ودشمنان تو نیز سه تن :

دوستانت : دوست تو . دوست دوست تو  و دشمن دشمن تو.

دشمنانت  : دشمن تو   و دشمن دوست تو   و دوست دشمن تو .


به عرض پوزش نیاز نیافتن   از  پوزش بجا عزتمند تر است .


هر گاه خدا بخواهد بنده ای را خوار کند دانش را از او دور می سازد .


تا سخن نگفته باشی سخن در بند توست وچون گفتی تو در بند آنی .


شریف ترین بی نیازی   وا نهادن  آرزوهاست .


قناعت مالی است که پایان نیابد .


روزگار تن ها را بفرساید  و ارزوها را تازه نماید  مرگ را نزدیک آرد  و امید ها را دور و دراز  دارد  کسی که بدان دست یافت رنج دید  و آن که از دستش داد  سختی کشید .


جوانمردی  وبخشندگی  از خویشاوندی برتر و کارسازتر است .

منابع ادبیات

سلام
این هم منابع درس ادبیات برای کنکور  (قابل توجه دانش آموزان سال سوم که قصد مرور درس ها را در تابستان ۸۴ دارند)
ادبیات فارسی ۲
ادبیات فارسی ۳
ادبیات ۳ (ادبیات وعلوم انسانی برای رشته ی انسانی )
زبان فارسی  ۳
زبان وادبیات فارسی  ۱ و ۲ پیش دانشگاهی
ادبیات فارسی ۱ (قافیه . عروض  و نقد ادبی ) مخصوص انسانی
ادبیات فارسی ۲ ( متون نظم ونثر فارسی )  مخصوص انسانی

حقیقت مجاز کنایه ۲

                         حقیقت و مجاز

حقیقت:عبارت است از استعمال لفظ در معنی موضوع له اصلی،چنانکه لفظ دست و پای را بگویند و اندام مخصوص اراده کنند:«فلان کس دست به شمشیر برد وپای فرا پیش نهاد.»«رونده ییدر خیابان به زمین خوردو دست وپایاو شکست.»دراین موارد مقصود از دست وپا،همان دستو پای حقیقی است که اندام مخصوص باشد.

مجاز:استعمال لفظ است درغیرمعنی اصلی وموضوع له حقیقی به مناسبتی ،و آن مناسبت رادراصطلاح فن بدیع علاقه می گویند.چنانکه همان لفظ دست وپای را بگویند وازدست ،معنی قدرت و تسلّط واز پای معنی ثبات و مقاومت اراده کنند:«فلان کس رابر تو دستی نیست ودر دوستی تو پای ندارد.»مثلاً گاهی کلمهءدست رادرمعنی مجازی در مورد کسی می گوییم که اصلادست ندارد.مثل اینکه بگوییم:«فلان کس دردزدی دست دارد.»درمورد دزدی که دست اورا بریده باشند.پس معلوم می شود که کلمه دست در اینجا ،به معنی مهارت وچیرگی است نه به معنی اندام مخصوص.                   

                          قرینهء مجاز

همانطورکه مجاز محتاج علاقه است،به قرینه نیز احتیاج دارد تامعلوم شود که مراد گوینده،معنی مجازی است نه حقیقی.

قرینه:عبارت است از لفظ یا حالتی که دلالت کند براین که مقصود گوینده،معنی اصلی حقیقی کلمه نیست،بلکه مرادش معنی مجازی است؛وچون این لفظ یااین حالت ،مقرون وچسبیده به جملهءمجازمی شود آن راقرینه گفته اند،ودراصطلاح قرینهءصارفه می گویند ،برای اینکه ذهن شنونده راازمعنی حقیقی منصرف و به مفهوم مجازی معطوف و متوجّه می سازد.

           قرینهءلفظی و معنوی یا حالی ومقامی

قرینه به دوقسم تقسیم می شود:لفظی ومعنوی یا حالی ومقامی.            قرینهء  لفظی یا مقامی:لفظی است که قرینهءمجازشده باشد،چنانکه در تعریف  یک سربازشجاع چابک پرد ل می گویند:«شیر شمشیر زن» یا «شیرتیرانداز» است.

.کلمه «شمشیرزن» و «تیرانداز» قرینه است براینکه،منظورازکلمهء(شیر)

مردشجاع دلیراست نه حیوان درندهء وحشی که آن رادربیابان یا در باغ وحش دیده باشند.

وهمچنین مانند اینکه می خواهید مرد دانشمند بزرگی را تعریف کنید ،می گویید:«دریابی را برکرسی درس دیدم» یا«دریابی در کلاس درس نشسته بود»، جملهء«بر کرسی درس دیدن »و «در کلاس درس نشستن» قرینه است براینکه مراد شما،از(دریا) مرددانشمند متبّحری است که درفّن خود احاطه داشته باشد،نه مثلاً دریای شمال یا جنوب کشور.

قرینهءمعنوی یا حالی:هرگاه لفظی در کار نباشد، امّاحالت ووضع و چگونگی گفتار گوینده ،خود دلالت کند براینکه مقصود او،معنی مجازی است،آنراقرینهءمعنوی و حالی می نامند .مثل اینکه شمادر میدان گوی بازی یا کشتی گیری ایستاده ایدو در تعریف یک نفربازیگر یا کشتی گیر چابک شجاع می گویید:«عجب شیری است!»، در اینجا وضع و مکان وحالت شما دلیل است بر اینکه مقصودتان از (شیر) ، حیوان درندهء معروف نیست ، بلکه مراد معنی مجازی کلمه ، یعنی همان بازیگر یا کشتی گیر دلاور چالاک است .

اما اگر به تماشای باغ وحش رفته باشید که نرّه شیر بزرگی را در آن نگاه داشته باشند وبگویید «عجب شیری است !» پیداست که مقصود شما ، معنی حقیقی شیر ، یعنی همان حیوان وحشی معروف است .

                              کنایه

کنایه در لغت به معنی پوشیده سخن گفتن است و در اصطلاح سخنی است دارای دو معنی قریب و بعید باشد،واین دو معنی لازم و ملزوم یکدیگر باشند،پس گوینده آن جمله را چنان ترکیب کند و بکار بردکه ذهن شنونده از معنی نزدیک به معنی دور منتقل گردد، چنانکه بگویند «پخته خوار » به معنی مردم تنبلی که ازدسترنج آمادهء دیگران استفاده می کنند، یا بگویند:«فلان کس بند شمشیرش دراز است»یعنی قامتش بلند است، یا«پشت گوش او فراخ است» یعنی دیر جنب است ،و کمتر به گفته ها ووعده های خود عمل می کند ،یا به گفتار دیگران چندان وقعی نمی گذارد.

و همچنین است«دست درازی»کنایه از تعدّی و تجاوز و طمع کاری به مال دیگران،و «کوتاه دستی»کنایه از بی طمعی یا بی عرضگی .

 

        عابدانی که روی برخلقند        پشت بر قبله می کنند نماز

«دوی بر خلق کردن» و «پشت بر قبله کردن»هر دو کنایه است از ریا کاری و از خدای به خلق پرداختن .

                     فرق مجاز و کنایه

در مجاز که گفتیم قرینهء صارفه وجود دارد که ذهن شنونده را از توّجه به معنی اصلی کلمه باز می دارد، یعنی در مجاز نمی توان،معنی اصلی کلمه را اراده کرد؛امّادر کنایه ارادهء معنی اصلی نیز، جایز و ممکن است.

بلکه به نظر ما،اگر درست دقّت شود،کنایه نوعی حقیقیت است ولیکن مانند سایر حقیقت های غیر کنایه نیست،چرا که در غیر موارد کنایه ، مقصود اصلی گوینده ،همان مدلول ظاهری کلام است و قصدش این نیست که شنونده از ظاهر کلام بگذرد و به معنی دیگر متوّجه شود، امّا در مورد کنایه غرض گوینده این است که مخاطب از معنی ظاهر کلام،که به ذهن نزدیک تر است منتقل به منظور اصلی گوینده ، یعنی معنی بعید شود که مفهوم کنایی است . وبه عبارت دیگر معنی حقیقی کلمه بر معنی کنایی می شود ، مثلا ً همان «پخته خوار » که در بالا گفتیم ، کلمات در معنی اصلی خود بکار رفته امّا چنان است که ذهن شنونده از این مفهوم عبور می کند وبه مفهوم تنبلی و تن آسانی و استفاده از دسترنج آمادهء دیگران می پیوندد.

توضیح:در قدیم اصطلاح کنایه را به مفهوم کلّی بکار می بردند، که شامل مجاز و استعاره نیز می شد ، یعنی آن را اصطلاح مخصوصی درمقابل مجاز و استعاره نمی شمردند و اصطلاح جدید کنایه که با مجاز و استعاره فرق داشته باشد ، از موضوعات ادبای متأخر است.

                          ایهام= تو ریه

صنعت ایهام را تخییل و توهیم و توریه می گویند .

سه کلمهء اوّل در لغت به معنی به گمان ووهم افکندن وتوریه به معنی سخنی را پوشیده داشتن در پرده سخن گفتن است .ودر اصطلاح بدیع آن است که لفظی بیاورند که دارای دو معنی نزدیک و دور از ذهن باشد وآن را طوری بکار ببرند که شنونده از معنی نزدیک به معنی دور منتقل شود ، مانند :به راستی که نه همبازی تو بودم من      

               تو شوخ دیده مگس بین که میکندبازی

                                                             (سعدی)

کلمهء « بازی» به دو معنی است ، (با یاء مصدر) به معنی بازی کردن که مناسب ( همبازی ) مصراع اوّل است ،دیگر ( با یاء نسبت ) منسوب به « باز» که پرندهء معروفی از مرغان شکاری است ، و مقصود گوینده این است که ذهن شنونده ، از معنی اوّل که متناسب با همبازی است ، به معنی دوم متوجّه شود.

مثال دیگر از شعر حافظ:

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

        ببین که در طلبت حال مردمان چون است

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است

                شکنج طرّهء لیلی مقام مجنون است

کلمه مردم به دو معنی است ، یکی نوع انسان وآدمی زاد ویکی مردمک چشم که انسان عین می گویند .

کلمه شیرین نیز به دو معنی است ، یکی مزهء شیرین مقابل تلخ و شور ،دیگر نام معشوقهء خسرو وفرهاد.

کلمه لیلی نیز دو معنی دارد : یکی نام معشوقهء مجنون ، دیگر منسوب به لیل به معنی شب که طرّه و گیسو را بدان تشبیه می کنند، ودر هر سه کلمه، صنعت ایهام وتوریه است .

هم از آن قبیل است این بیت :

      به ناز سرمه مکش چشم بی ترحّم را

            نشسته گیر به خاک سیاه مردم را

مثال دیگر :

      باده خورو به دامنم پاک کن آن دهان و آب

           تا که کنیم بعدازین دعوی پاک دامنی

کلمهء پاک دامنی در ظاهر « معنی نزدیک به ذهن » به معنی تقوی و دور بودن از گناه و اعمال نا شایسته است . و معنی بعیدش همان است که در مصراع اوّل آمده است یعنی لب ودهان را با دامن کسی پاک کردن .

     مثال دیگر :

       به گرد لب خط از عنبر نوشتی

             بساط خوبرو یان ، در نوشتی

       کسی بالاتر از یاقوت ننوش       

       تو از یاقوت بالاتر نوشت بیت دوم

کلمهء یاقوت در مصراع دوم دو معنی دارد : یکی نام خوشنویس معروف قرن هفتم هجری که را یاقوت مستعصمی می گویند وتاریخ وفات او را حدود(      )  هجری قمری نوشته اند ، و معنی دیگر یاقوت ، کنایه از لب ودهان محبوب است .

لفظ بالاتر نیز به دو معنی است: یکی بالابودن حسّی که خطّ بالای لب باشدّ و دیکر بالا بودن معنّوی ، یعنی برتر و بلند مقام تر از یاقوت خوشنویس.

توضیح:هر چند ما بین علمای ادب و فّن اصول مشهور است که استعمال لفظ در بیشتر از یک معنی، جایز و به قول بعضی اصلاًَ ممکن و معقول نیست ، امّا، در خصوص ایهام چنان می نماید که هر دو معنی قریب و بعید مرا د است ، امّا به این ترتیب که نخست معنی قریب و سپس معنی بعید به ذهن شنونده می نشیند ،چنانکه در مثل گویی ذهن مستمع از معنی قریب به معنی بعید می لغزد ، و همین است فرق ما بین کنایه و ایهام ، چرا که در کنایه هر دو معنی قریب و بعید مراد نیست بلکه مقصود اصلی گوینده، معنی دور است و معنی نزدیک معبر و نردبان ذهن اوست برای انتقال و رسیدن به مقصد اصلی گوینده .امّا در ایهام به ترتیب ذهنی هر دو معنی دور ونزدیک مراد است .

 

برگرفته شده از کتاب  فنون بلاغت وصناعات ادبی  
علامه  جلال الدین همایی        

کنایه مجاز ایهام

در ایهام  ذهن برسر دو راهی قرار می گیرد  که کدام  معنی را انتخاب کند  واین که در ایهام آزادی انتخاب هست که دو معنای  دور یا نزدیک  را انتخاب  کند  و خواننده باید  به معانی مختلف  واژه ها وعبارت ها مسلط باشد  و دیگر این که در ایهام  فقط یک کلمه  در بیت یا مصراع  است که دارای  دو معنی دور یانزدیک است

اما در مجاز از روی علاقه ها  وقرینه هایی که در عبارت است پی می بریم که معنای حقیقی کلمه مورد نظر نیست  بلکه معنای غیر حقیقی آن هدف ماست

 

در کنایه ما نشانه های یک یز را بیان می کنیم  وخود آن  را  اراده می کنیم و می خواهیم  یک مفهوم را محسوس کنیم و آن   غیر قابل انکار است چرا که آن را با دلیل همراه می سازیم .

نکته بعد این که کنایه معمولا یک عبارت است  اما  ایهام و مجاز یک واژه  .

راه های تشخیص کنایه - مجاز و ایها م

 کنایه  معمولا یک عبارت است ومعنی معنی آن عبارت مورد نظر ماست   و قرینه ای در آن وجود ندارد اما در مجاز قرینه وجود دارد و ما از قرینه وهمچنین از علاقه هایی که در جمله هست به آن پی می بریم در ضمن در مجاز فقط معنی غیر حقیقی هدف است  اما در ایهام می تواند هم معنی دور  وهم معنی نزدیک  هدف نویسنده یا شاعر باشد  در ایهام سابقه ی ذهنی مهم است یعنی شما باید معنی  واژه ها از قبل دانسته باشید یا با  آن ها برخورد کرده باشید تا راحت تر بتوانید به آ ن پی ببرید
مثال وتوضیح بیشتر بعدا

ادبیات ۱ درس ۴ ادبیات نمایشی

ادبیات نمایشی

ادبیات نمایشی گونه ای از ادبیات است که در قالب نمایش به روی صحنه می آید . این گونه ادبیات بیشتر در یونان باستان و روم رواج داشته است .

موضوع اصلی ادبیات نمایشی پیوند انسان با زندگی و طبیعت و وظیفه اساسی آن تحلیل روحیات انسان و نحوه برخورد او با حوادث زندگی است .

ادبیات نمایشی در غرب به تراژدی، کمدی و درام تقسیم می شود . تراژدی تصویر ناکامی اشخاص برجسته است ؛ کمدی تجسم عیوب و رذیلت های اخلاقی است به گونه ای که مایه خنده باشد و درام کوششی است برای نشان دادن شکل عادی زندگی با همه تضادها و تعارض های آن .

درون مایه و محتوای نمایش نامه ها ممکن است دینی ، ملی،سیاسی و اجتماعی باشد . نمایش نامه ها همواره در طول تاریخ باعث ایجاد حرکت هایی در میان مردم می شده اند و گاه بسیار تأثیر گذار بوده اند .

در ایران سابقه نمایش به شیوه امروز به صد سال نمی رسد اما تعزیه (شبیه خوانی ) که نوعی هنر دینی و نمایش مذهبی به شمار میرود ، نمونه ای از ادبیات به شیوه ایرانی است که از دیر باز در رثای شهیدان کربلا و اهل بیت اجرا شده است . علاوه بر این نمایش روحوضی ، نقالی ، سیاه بازی و ... جلوه های دیگری از ادبیات نمایشی در میان مردم بوده است .

 

 

 

 

میر علم دار

واقعه عظیم عاشورا ابعادی چنان گسترده دارد که گرچه قرن هاست از آن سخن می گویند ، هنوز هم میتوان درباره آن نوشت و گوشه های دیگری از ایثار ، شجاعت و جوانمردی را آشکار ساخت .

مردم ایران هر ساله به پاس این دلاوری و فداکاری با برپایی تعزیه ، یاد آن بزرگان را گرامی میدارند . تعزیه از قرن های اول و دوم اسلامی در میان مردم ایران رایج بوده است اما از زمان آل بویه به صورت رسمی ، شکل آیین و تشریفات خاص به خود گرفت و در دوره صفویه به رونق و جلال آن افزوده شد و با جلوه هایی از نمایش های محلی و موسیقی در هم آمیخت و صورتی اصیل و هنری به خود گرفت . گفتنی است که معمولاً در حین اجرا متن تعزیه دستخوش تغییر و تحول می شد و تغییرات وزنی و حتی ضعف های زبانی در آن راه می یافت .

یکی از زیباترین و ماندگارترین حماسه های صحرای کربلا داستان جوانمردی و وفاداری ابولفضل العباس ، قمر بنی هاشم است که همه وعده ها و وعیدهای قدرت حاکم را به هیچ شمرد و همراه برادر بزرگوارش سیدالشهدا ، ننگ بیعت با حکومت غاصب تزویرگر را نپذیرفت و به دفاع از جبهه حق ، جانانه کمر بر میان بست .

بخشی از از صحنه تعزیه حضرت عباس(ع) را در اینجا با هم میخوانیم :

نقطه اوج ماجرای تعزیه عباس (ع) آنجاست که سکینه ، دختر کوچک امام حسین (ع) به جستجوی آب به این سو و آن سو می رود و به همه متوسل میشود اما از هیچ کس کاری ساخته نیست .

 

سکینه(به سمت عباس میرود )

ای عم به  فدات  جسم  زارم          

 من   طاقــت   تشنگی  ندارم

دست من و دامنت  عمو جان       

  خون من وگردنت عمو جان

بنگر  که  خرین  و دل کبابم      

  بی  تاب  ز  بهـر  قطره   آبم

رحمی   به   صغیری   من  زار   

 غیر  از  تو   نبْد   مرا   پرستار

عباس(ع)

ای سکینه بردی از جانم قرار و تاب را 

 غیر اشک این دم کجا دارم سراغ آب را

من  ندارم  آب  جــز  اشک  دو  عین

اندر  این  دشــت  ای  گل  باغ  حســین

امام که بی طاقتی کودک را می بیند یک مشک خشکیده به او می دهد و خطاب به او :

ای میر علم دار من و نور  دو  چشمان         

 ای  قوت  بازوی  من  و  بهـتر   از  جان

برداریکی مشک وروان شوسوی میدان  

  برگو  که  حسین  گفت  با  دل  گریان

گردید ز من منعفراتی که چو دریاست                            

  آخر  نه  همین  آب  مهریه  زهراست؟

عباس (به اردوگاه دشمن می رود و خطاب به ابن سعد)

ایا  ابن  سعد   شقاوت   شعار   

لوای   ستم   بر  تو   شد استوار  

چنین گفت فرزند  خیرالانام

 حسین ، آن  شهنشاه  والا  مقام

به زعم شماگرچه این پرگناه

نموده است طومار عصیان سیاه

چه تقصیر دارند طفلان من 

که در پای آب روان جان دهند

 

ابن سعد :

خطاب من به تو عباس ای دلیر جهان

 برو بگو به حسین آن امام تشنه لبان

اگر که آب بگیرد تمام روی جهان 

 نمی دهم  به  شما  غیر  ناوک بران

مگر کنی به جهان بیعت یزید قبول

 دهیم آب به طفلان تو آب در این میدان

عباس( بر میگردد و در نزدیکی خیمه ها می ایستد) :

یا رب چه کنم ؟ من زخجالت چه بگویم

رفتم به لب آب بود خشک  گلویم

یا رب به برادر به چه  سان  عرض  نمایم                               

  گویم  چه  به آن شاه  بود لال زبانم

امام(ع) :

غم مخور  عباس، ای نور  بصر 

ای    برادر    چرایی    دیده   تر

داد  من  گیرد  خدای  عالمین

تو مکش جانا خجالت از حسین

در این هنگام هر دو برادر تصمیم میگیرند که به صف باطل حمله کنند .

امام(خطاب به عباس)

برادر ، وقت آن شد که در خون غوطه ور گردیم          

 به فردوس برین زین دشت و هامون هم سفر گردیم

ز  تیغ  تیز   خون   ریــــز   جهود   و   فرقه   کافر             

 ز جور دشمنان درخاک و خون بی دست وسرگردیم

سلاح رزم بر تن پوش ، اینک وقت ما تنگ است

 نسیب   ما   نشد   دیگر   به   سوی   خیمه   برگردیم

دو برادر سلاح رزم میپوشند و قرار میگذارند پشت بر پشت هم به سوی دشمن حمله برند و مراقب باشند که دشمن میان آنها جدایی نیفکند .

امام(خطاب به عباس)

برادر جان زجا برخیز و آور ذوالجناح امروز              

 که از بهر جهاد اهل کین  گردم سوار امروز

بدان یک ساعت دیگرمن و توازجفا وکین           

  شویم لب تشنه بی سرازستم های شرار امروز

عباس (در حالی که ذوالجناح را می آورد)

بنه پا در رکاب ای خسرو گردون وقار من

  که  جان زار  من  اندر رهت  باد  انثار  امروز

خداوندا ، حسین یاور ندارد از جفا و کین

  شود  جانــم  فدای  آن  شه   والاتبار  امــروز

عباس (ع) :

نهم پا در رکاب اما ز تنهاییم می گریند

 یتیمان  از  یمین ، کلثوم  و  زینب  از یسار امـروز

چه بودی،فاطمه بودی دراین صحرای شورانگیز

  که کردی پاک از روی حسین گرد و غبار امروز

حسین لب تشنه و من تشنه لب ،این بی عددکافر

  بر این لشکر کنم ، تنها ، خداوندا چه کار امروز

امام حسین (ع) :

ای  تو  غمخوار و   سپهدار   رشیــد   

     ای که چون تو دیده ی انجم ندید

موسم    قربان   شدن   تأخــیر    شد  

     صبـــر  نتوانم ،  شهادت  دیـر  شد

ای   برادر جان ، علــم  کن   استوار 

     در   پــس  پشــت  برادر  ،  مردوار

چون  علم   گردد   لوای   شاهی ام  

    کــن   به   مــیدان   بلا   همراهی ام

دست و تیغ ازخون دشمن رنگ کن  

   پشت  بر  پشت   برادر   جنگ  کن

عباس (ع) :

به چشم ، آنچه تو گویی ایا برادر جان

 مطیع امر تو عباس است از دل و جان

قدم گذار سوی جنگ این دم از زاری                            

    بکن تو  نیک  توکل به حضرت باری

امام(ع) (در میدان جنگ خطاب به عباس)

برادر جان ، کمر بر بند اینک وقت ما تنگ است

 توجه جانب میدان کن این دم موسم جنگ است

دلیــرانه  من  و  تو  پشت   اندر   پشت   یکدیگر

دو   رویه   تیغ   بگذاریم   بر  این  فرقه ی  کافر

اگر ما پشت یکدیگر نگه داریم در میدان

 ز دشمن چشم  زخمی نیست بر ما ای برادر جان

خدا ناکرده گر ما را ز یکدیگر جدا سازند

   نه  من  روی  تو  را بینم ، نه  تو  روی مرا دیگر

عباس(ع)

جدا از تو نگردم من ، اگر جان در بدن دارم

  اگر  جان  را فدا کردم ، زهی طالع که من دارم

خدا نا کرده گر ما را ، ز هم  دیگر  جدا  سازند

  مرا از تو برادر  جان  ،  به   جایی    دور  اندازند

کجا بر گو ،  ببینم من ،  برادر جان ،  جمال  تو

       چگونه  مطلع   گردم  در این میدان ز حال تو ؟

 

امام (ع)

ز من چون دور افتادی ،توجه پس به سویم کن

   زلشکر شو برون درسمت خیمه جست وجویم کن

عباس(ع)

چون ازتو من گردم جدا ،شمشیرنه براین خسان

    این  صفحه  را  بر  هم  بزن  ، شاید مرا پیدا کنی

شاید چو کردی جست و جو،یابی مرا در خاک و خون

     یک  لحظه  بر  بالین  من  از  مرحمت مأوا کنی

امام(ع)

ای  برادر ،  تو  بیا  تا  من  و   تو   با  دل   زار

     در  دم  آخر  ،  ایا  نور  دو   چشم   خون  بار

با  دل  ریــش  وداعی  بکنیم ،  ای   محـزون

    ز  آه  جان  سوز   فلک   را  بنمایــیم   نگون

امام و عباس (با یکدیگر میخوانند)

بگــذار  تا   بگرییــم   چون  ابر   در  بهاران

     کز   سنگ   ناله   خیزد   روز   وداع  یــاران

ما  هر  دو   تن   غریبیم   فریاد   از   غریــبی

        از ظلم  و  جور  ناکس ،  باشیم دیده گریان

امام و عباس(سوار بر اسب به سوی دشمنان میتازند و خطاب به مخالفان میخوانند)

 

امام             ایــا  فرقه ی  فارغ  از  ننگ  و  نـام

عباس           نهـادیـــد  بر  کـــفر  ،  اســلام  نام

امام             شمــا  شرک  یزدان و کین بر رسول

عباس           نهــــادیــد  در  عالـــم  ذر  قبـــول

امام              من  ،  ای  قـــوم  ،  فرزنــد  پیغمبرم

عباس           حسیــــن  است  آقا  و  من  نوکـرم

امام              ز  کشتــن  نیست  جوی  پروای  من

عباس           شهــــادت   بود   ارث  آبـــای   من

امام              چنان خون بریزم در این دشت وکین

عباس           که  گویــد  جهــان  آفریـن  آفریـن

امام و عباس (در حالی که حمله می کنند)

یا مظهر العجایب ، یا والی الولی 

     ای باب تاج دار من ، ای مرتضی علی

شمر (هراسان نزد ابن سعد آمده و خطاب به او)

الامان ، ای ابن سعد  پر  جفا

محشر کبری عیان شد بر ملا

عازم ظلمت شدند از جانبین

 مطلع نورین ، عباس و حسین

عمر سعد

خطاب من به شما باد ای گروه جبان

    کنید حمله به یک بار بر امام زمان

شمر(خطاب به ابن سعد)

امیــر  جهــان  ، الــحذر  الـحذر 

ز  عباس  شیر  ژیان ،  الـحذر

برس داد لشکر که از دست رفت

  سیه  شد  جهان ،الحذر الحذر

شمر

خطاب من به تو ای ابن سعد گبر و دغا  

     گرفت  حضرت  عباس  آب  را  از ما

اگر به قطره ی  آبی  لبش  کند  سیراب

     دگر به جنگ سپه کس نماند از اشرار

ابن سعد(خطاب به لشکر)

سپاه کینه ، دگر باره کینه ور تازید

 میان این دو برادر جدایی اندازید

(نقشه شوم دشمن عملی می شود و میان دو برادر جدایی می افتد عباس در حالی که فرات ، مشتی پر از آب کرده تا بنوشد ناگهان آب را میریزد و...)

عباس(ع)

نوشی تو آب و تشنه شه  دین،  رضا  مباش                

 خوش نوکری، ولیک ، چنین بی وفا مباش

گر دوستی چو خاک ره دوست خاک شو              

 آبــی  بزن  بر  آتــش  او  یا  هلاک  شــو

(عباس به جست و جوی امام به خیمه بازمی گردد اما او را نمی یابد و چون امام به خیمه گاه می آید ، عباس به میدان رفته است و زمانی که عباس با دست بریده به خیمه گاه می آید ، امام به جست و جوی عباس به قلب سپاه رفته ، بی آنکه این دو برادر هم دیگر را ببینند ، اوج فاجعه زمانی است که دو برادر در میانه میدان همدیگر را می بینند و عباس در حالی که غرقه در خون است ، در وسط میدان افتاده.)

عباس(ع)

هر نفس که حمد خداوندی که نیکو اخترم      

    شد به یاری حسین ، دستم جدا از پیکرم

**********

حسین ز حال من آگاه نیست یا الله

فتاد   دست   چپم  لا  اله   الا    الله

ایــا نتیــجه ی امیـدواری  احبــاب

بیا بــرادر در خون تپیـده را دریاب

امام بر بالین برادر می شتابد ، سر او را به دامن میگیرد و خونابه از چهره اش پاک می کند و میگرید و طبال آهنگ عزا را با شدت مینوازد .

 

ادبیات ۱ - درس۱ مناجات

درس اول        

                    

 " هر کاری که به نام خدا آغاز نشود، ابتراست"

شاعران و نویسندگان پارسی زبان با بهره گیری از این سخن پیامبر بزرگ اسلام ( ص) از دیر باز سروده ها و نوشته های خود را با نام  پروردگار جهان آغاز کرده اند و بزرگی ، بخشندگی *و بخشایندگی * او را ستوده و سر نیاز بر آستان او نهاده اند. بر پایه ی این شیوه ی پسندیده بهترین سر آغاز هر نوشته ، فصلی است در ستایش خداوند جان و خرد در،هیچ گنجی از حکمت و معرفت گشوده نمی شود، مگرآ نکه وصف یگا نگی آفریدگار هستی کلید آن باشد.

درهرکتاب پس از ستایش یزدان پاک ، فصلی در نعمت*و منقبت* برترین فرستاده ی او آمده و آن گاه بر او و خاندانش- که بر گزیده ترین  خلق عالم و پیشرو و راهنمای فرزند آدم اند- سلام و درود فرستاده شده است.

آن چه می خوانید، بخشی از تاریخ جهانگشای جوینی است که در آن عطاملک جوینی        (681- 623 ه . ق) با نثری شیوا به ستایش پروردگار عالم و رسول اکرم(ص) پرداخته است. تاریخ جهانگشای جوینی شرح وقایع تاریخی قرن هفتم هجری و حمله مغول به سرزمین ماست.

 

ستایش خدا و پیغمبر

سپاس و آفرین* ایزد جهان آفرین راست. آن که اختران رخشان، به پرتو روشنی و پاکی او   تابنده اند و چرخ گردان به خواست و فرمان او پاینده. آفریننده ای که پرستیدن اوست سزاوار. دهنده ای که خواستن جز از او نیست خوش گوار. هست کننده از نیستی، نیست کننده از هستی.ارجمندگرداننده ی بندگان از خواری؛ در پای افکننده گردن کشان از سروری. پادشاهی اوراست زیبنده ؛ خدایی اوراست در خورنده؛ بلندی و برتری از درگاه او جوی و بس. هر آن که

از روی نادانی نه او را گزید، گزند او ناچار بد و رسید. هستی هر چه نام هستی دارد، بدوست.

           جهان را بلندی و پستی تویی            ندانم چه ای هر چه هستی تویی

و درود بر پیغمبر بازپسین ، پیشرو پیمبران پیشین؛ گره گشای هر بندی، آموزنده ی هر پندی، گمراهان را نماینده ، جهانیان را به نیک و بدآگاهاننده، به همه زبانی نام او ستوده و گوش پند نیوشان آواز او شنونده و همچنین درود بر یاران گزیده و خویشان پسندیده ی او باد؛ تا باد و آب و آتش و خاک در آفرینش بر کار است و گل بر شاخسار هم بستر خار.

  

آن چه می خوانید چند بیت نیایش از مثنوی مولانا (604 – 672 ه .ق) است. شاعر در راز و نیاز با خدای خویش آزاد می خواهد که علم اندک او را به دریا های علم خودش متصل کند و به او توفیق « ادب » ببخشد که بی ادب از لطف و رحمت الهی محروم می ماند.

با تو یاد هیچ نبود روا

ای خدا ای فضل تو حاجت روا           با تو یاد هیچ کس نبود روا

قطره ی دانش که بخشیدی زپیش        متصل گردان به دریاهای خویش

قطره ی علم است اندر جهان من         وارهانش از هوا وز خاک تن

صد هزاران دام و دانه است ای خدا      ما چو مرغان حریصی بی نوا

گر هزاران دام باشد هر قدم                چو تو با مایی نباشد هیچ غم

از خدا جویم توفیق ادب                    بی ادب محروم شد از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد            بلکه آتش در همه آفاق زد

 

توضیحات:

1.    اشاره دارد به حدیث نبوی : کل امر ذی بال لم یبدا فیه بسم الله فهوابتر

2.    از آن گزینش تا به جا زیان می بیند.

3.    بلندی و پستی جهان ( آسمان و زمین، عزت و ذلت ) از توست.

4.    به کار می رود.

5.    قطره ی دانشی که از نزد خودت به ما بخشیدی .

6.    آن قطره ی دانش ( دانش اندک) مرا از هوا و هوس و اسارت تن رهایی بخش.

 

خودآزمایی

1.    در این درس بین کدام کلمات آرایه ی سجع دیده می شود؟ (مثال: تابنده، پاینده)

2.    مضمون آیه شریفه تعزمن تشا و تذل من تشا  در کدام بند درس آمده است؟

3.    منظور نویسنده از جملات پایانی درس چیست؟

4.    متصل گردان به دریاهای خویش ، یعنی چه؟

5.    چرا بی ادب از لطف پروردگار محروم می شود؟

  

ادبیات چیست ؟

شما دانش آموزان تا کنون شماری از کتابهای درسی فارسی را خوانده اید. هدف این کتابها در سالهای گذشته، بیشتر آموزش زبان فارسی و مختصری ادبیات بوده است اما در این کتاب و کتابهای آینده ، به طور مستقل به آموزش ادبیات فارسی پرداخته می شود؛ هر چند تعیین مرزی دقیق میان زبان و ادبیات فارسی چندان ساده نیست.

عواطف انسانی چون غم و شادی و مهر و کین و ... اگر چه در همگان مشترک است اما بیان آنها به گونه ای موثر و زیبا از عهده همه بر نمی آید. این شاعر و نویسنده ی هنرمند است که با جان بخشیدن به عناصر ذهنی و عواطف و خیالات خویش ، آنها را در قالبی لذت بخش و تاثیر گذار در اختیار خواننده قرار می دهد و او را با خود همدل و همزبان می سازد.

ادبیات یکی از گونه های هنر است و کلمات ،مصالح و موادی هستند که شاعر و نویسنده با بهره گیری از عواطف و تخیٌات خویش آنها را به کار می گیرد و اثری ادبی و هنری پدید می آورد.

در آثار ادبی، نویسنده و شاعر می کوشد اندیشه ها و عواطف خویش را در قالب مناسب ترین و زیباترین جملات و عبارات بیان می کند. این آثار همان گفته ها و نوشته هایی هستند که مردم در طول تاریخ آن ها را شایسته ی نگهداری می دانند و از خواندن و شنیدن نشان لذت می برند.

فرهنگ درخشان ما جلوه گاه آثار ادبی بسیاری مانند شاهنامه، اسرارالتوحید، تاریخ بیهقی ، مثنوی مولوی ، بوستان و گلستان سعدی، غزلیات حافظ و ... است که در شمار غنی ترین و شیوارترین آثار ادبی جهان قرار دارند.

ما نیز مانند نیاکان خویش، قدر این سرمایه های گران بها را بدانیم، با خوب خواندن و درست فهمیدن این آثار ارزشمند، در نگهداری آنها با جان و دل بکوشیم و با تلاش روز افزون خویش بر غنا و عظمت آنها بیفزاییم.

این حقیقت را باور داشته باشیم که با وجود این میراث جاوید و سرمایه ی با ارزش_ که مایه ی سر بلندی ما در میان اقوام و ملل جهان است_ می توانیم با نمایاندن درهایی از دریای ادب خویش، بیگانگان را نیز از فرهنگ و ادب فارسی بهره مند سازیم.

در ده فصل آینده، با چشم اندازهای گوناگون متون و ادبی آشنا خواهیم شد.

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه           جهان پر است زگلبانگ عاشقانه ی ما

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است            زسوز سینه بود گرمی ترانه ی ما

 

 

 

درس ۶ ادبیات ۱ - داستان «خیر و شر»

آن چه می خوانید بازنویسی داستان «خیر و شر» از هفت پیکر نظامی است که از کتاب «داستان های دل انگیز ادبیات فارسی»نوشته ی «دکتر زهرا کیا»- با اندکتصرف برگرفته شده است.اینداستان بیان کننده ی کشاکش همیشگی نیکی و بدی و حاکمیت خوبی هاست و نشانگر این حقیقت است که نیک اندیشی سرانجامش رستگاری است و بدسگالی به تباهی می انجامد.

داستان خیرو شر

دو رفیق بودند به نام«خیر»و«شر».روزی آهنگ سفر کردند.هر یک توشه ی راه و مشکی پرآب با خود برداشتن دو رفتن دتا به بیابانی رسیدند که از گرما چون تنوری تافته بود و آهن در آن از تابش خورشید نرم می شد.خیر که بی خبر از این بیابان سوزان ،آب های خود را تا قطره ی آخر،آشامیده بود تشنه ماند اما چون از بدذاتی رفیق خود خبر داشت،دم نمی زد؛ تا جایی که از تشنگی بی تاب شد و دیده اش تار گشت.

سرانجام دو لعل گران بهایی را که با خود داشت،در برابر جرعه ای آب به شر واگذاشت.شر به سبب خبث طینت آن را نپذیرفت وگفت:از تو فریب نخواخم خورد.اکنون که تشنه ای لعل می بخشی و چون به شهر رسیدیم آن را باز می ستانی.چیزی به من ببخش که هرگز نتوانی آن را پس بگیری.

خیر پرسید:منظورت چیست؟

گفت:چشم هایت را به من بفروش.

خیر گفت:از خدا شرم نداری که چنین چیزی از من می خواهی؟ بیا و لعل ها را بستان و جرعه ای آب به من بده.

حالی آن لعل آبدار گشاد                               پیش آن ریگ آبدار نهاد

گفت مردم زتشنگی دریاب                            آتشم را بکش به لختی آب

شربتی آب از آن زلال چو نوش                     ا به همت ببخش یا بفروش

هر چه خیر التماس کرد،سود نبخشید وچون از تشنگی جانش به لب رسید،تسلیم گشت و:

گفت برخیز تیغ و دشنه بیار                          شربتی آب سوی تشنه بیار

دیده ی آتشین من برکش                               و آتشم را بکش به آبی خوش

شر که آن دید،دشنه باز گشاد                         پیش آن خاک تشنه رفت چوباد

در چراغ دو چشم او زد تیغ                          نامدش کشتن چراغ دریغ

چشم تشنه چوکرده بود تباه                            آب ناداده کرد همت راه

جامه و رخت وگوهرش برداشت                     مرد بی دیده را تهی بگذاشت

چوپان توانگری که گوسفندان بسیار داشت،با خانواده ی خود از بیابان ها می گذشت و هر جا آب و گیاهی می دید،دو هفته ای می ماند و پس از آن گله را برای چرا به جای دیگر می برد.از قضا آن روزها گذارش به آن بیابان افتاد.دختر چوپان به جست و جوی آب روان شد و به چشمه ای دور از راه برخورد .کوزه ای ازآب پر کرد و همین که خواست به خانه بازگردد،از دور ناله ای شنید.براثر ناله رفت.ناگهان جوانی را دید نابینا که بر خاک افتاده است و از درد و تشنگی می نالد و خدا را می خواند.پیش رفت .و از آن آب خنک چندان به او داد تا جان گرفت وچشم های کنده ی او را که هنوز گرم بود،برجای خود گذاشت و آن را محکم بست .پس از آن جوان را با خود به خانه برد و غذا و جای مناسبی برایش آماده کرد.

شبانگاه که چوپان به خانه بازآمد،جوانی مجروح و بیهوش را در بستر یافت و چون دانست که دیدگانش از نابینایی بسته است،به دختر گفت:درخت کهنی در این حوالی است که دارای دو شاخه ی بلند است.برگ یکی از شاخه ها برای درمان چشم نابیناست و برگ شاخه ی دیگر موجب شفای صرعیان.دختر از پدر کمک خواست تا چشم جوان را درمان کند.پدر بی درنگ مشتی برگ به خانه آورد و به دختر سپرد.دختر آنها را کوبید و فشرد و آبش را در چشم بیمار چکاند.جوان ساعتی از درد بی تاب شد و پس از آن به خواب رفت.

پنج روز چشم خیر بسته ماند و او بی حرکت ئر بستر آرمید.چ.ن روز پنجم آن را گشودند:

چشم از دست رفته گشت درست                      شد بعینه چنان که بود نخست

خیر همین که بینایی خود را باز یافت به سجده افتاد و خدا را شکر گفتو از دختر و پدر مهربان او نیز  سپاس گزاری کرد.اهل خانه هم شاد گشتند.پس از آن خیر هر روز با چوپان به صحرا می رفت ودر گله داری به اوکمک می کرد و بر اثر خدمت ودرست کاری هر زور نزد پدر و دختر عزیزتر می شد.

چون مدتی گذشت ،خیر به دختر علاقه مند شد؛ زیرا  که وی جان خود را به دست او باز یافته بود و پیوسته نیز از لطف ومحبت او برخوردار می شد اما با خود می اندیشید که این چوپان توانگر با این همه مال ومنال هرگز دختر خود را به مفلسی چون او نخواهد داد و چگونه می تواند،بی،هیچ اندوخته ومال ،دختری را بدین جمال وکمال به دست بیاورد.سرانجام عزم سفر کرد تا بیش از این دل به دختر نبندد.

شبانگاه قصد سفر با با چوپان در میان گذاشت وگفت:نور چشمم از توست و دل و جان بازیافته ی تو.      از خوان توبسی خوردم و از غریب نوازی تو بسی آسودم.از من چنان که باید سپاس گزاری                 بر نمی آید،مگر آنکه خدا حق تو را ادا کند.گر چه از دوری تو رنجور و غمگین خواهم شد،اما دیر گاهی است که از ولایت خویش دور افتاده ام:اجازه می خواهم که فردا بامداد به سوی خانه ی خود عزیمت کنم.

چوپان از این خبر سخت اندوهگین شد و گفت :ای جوان ،کجا می روی؟می ترسم که باز گرفتار رفیقی چون پر بشوی ؛ همین جا در ناز و نعمت بمان.

جز یکی دختر عزیز مرا          نیست و بسیار هست چیز مرا

گر نهی دل به ما و دختر ما                 هستی از جان عزیزتر بر ما

بر چنین دختری به آزادی                   اختیارت کنم به دامادی

و آن چه دارم ز گوسفند و شتر             دهمت تا ز مایه گردی پر

خیر که این خبر را شنید،شادمان شد و از سفر چشم پوشید.فردای آن روز جشنی برپا کردند و چوپان دختر خود را به خیر داد.خیر پس از رنج بسیار به خوش بختی و کام یابی رسید.

پس از چندی چوپان با خانواده ی خود از آن جایگاه کوچ کرد.خیر پیش از حرکت به سوی درختی که شفابخش چشم های او بود رفت و دو انبان از برگ های آن یکی برای علاج صرعیان و دیگری برای درمان نابینایان- پر کرد و با خود برداشت و همگی به راه افتاند.

خانواده ی چوپان راه درازی را پیمود تا به شهر رسید.از قضا دختر پادشاه آن شهر به بیماری صرع مبتلا بود و هیچ پزشکی از عهده ی درمان او برنمی آمد.پادشاه شرط کرده بود که دختر را به آن کس بدهد که دردش را علاج کند و سر آنکس را که جمال دختر را ببیند و چاره ی دردش نکند،از تن جدا کند.هزاران کس از آشنا و بیگانه در آرزوی مقام و شوکت ،همه سر خویش به باد دادند.

خیر با شنیدن این خبر کسی را نزد شاه فرستاد و گفت که علاج دختر در دست اوست و بی آن که طمعی داشته باشد،برای رضای خدا در این راه می کوشد.شاه با میل پذیرفت و گفت:«عاقبت خیر باد چون نامت».سپس او را با یکی از نزدیکان به سرای دختر فرستاد.

خیر دختر را دید که بسیار آشفته و بی آرام است.نه شب خواب و نه روز آران دارد.بی درنگ مقداری از آن برگ ها را که همراه داشت،سایید و با آن شربتی ساخت و به دختر خوراند.همین که دختر آن شربت را خورد از آشفتگی بیرون آمد و به خواب خوشی فرو رفت.پس از سه روز بیدار شد و غذا طلبید.شاه که این مژده را شنید بی درنگ نزد دختر رفت و از دیدن او،که آرامش یافته و با میل غذع خورده بود،بسیار شاد شد.پس به دنبال خیر فرستاد و به او خلعت و زر و گوهر فراوان بخشید.

از قضا وزیر شاه نیز دختری  زیبا داشت که بیماری آبله دیدگانش را تباه ساخته بود.از خیر خواست که چشم دخترش را درمان کند.خیر با داروی شفابخش خود چشم آن دختر زیبا را بینا کرد.پس از آن خیر از نزدیکان شاه شد و هر روز بر جاهش افزوده می گشت تا آن که پس از مرگ شاه بر تخت شاهی نشست.اتفاقاً روزی با همراهان برای گردش به باغی می رفت،در راه شر را دید،او را شناخت و فرمان داد که در حال فراغت او را به نزدش برند.چوپان ،که از ملازمان او بود،شمشیر به دست،شر را نزد شاه برد.شاه نامش را پرسید.گفت:نامم«بشر»است.

شاه گفت:نام حقیقی خود را بگوی.

گفت:نام دیگری ندارم.

شاه گفت:نامت شر است.تو آن نیستی که چشم آن تشنه را برای جرعه ای آب بیرون آوردی و گوهرش ربودی و آب نداده با جگر سوخته در بیابان تنهایش گذاردی؟اکنون بدان که:

منم آن تشنه ی گهر برده بخت من زنده و بخت تو مرده

تو مرا کشتی و خدای نکشت      مقبل آن کز خدای گیرد پشت

دولتم چون خدا پناهی داد          اینکم تاج و تخت شاهی داد

وای برجان توکه بدگهری         جان بری کرده ای و جان نبری

شر چون در او نگریست،وی را شناخت و خود را به زمین انداخت و:

گفت زنهار اگر چه بد کردم       در بد من مبین که خود کردم

نام من شر است و نام تو خیر.پس من اگر مناسب نام خود بدی کرده ام ،تو نیز مناسب نام خود نیکی کن.

خیر او را بخشید و آزاد کرد اما چوپان که داستان خبث طینت او را از دهان خیر شنیده بود و می دانست که وجود او پیوسته موجب رنج دیگران خواهد شد،با شمشیر سرش را از تن جدا کرد.

گفت اگر خیر هست خیراندیش   تو شری ،جز شرت نیاید پیش

در تنش جست و یافت آن دوگهر           تعبیه کرده در میان کمر

آمد آورد پیش خیر فراز                     گفت گوهر به گوهر آمد باز